چند خبر...
سلام نفسم
چند روز بود که برات ننوشته بودم اومدم که برات خبرها رو بگذارم تا بزرگ شدی بخونیش مامانی
جونم برات بگه که .........
شنبه نرفتم شرکت آخه بهم خونریزی دست داد خیلی ترسیده بودم خدایش بابایی خیلی با حرفاش اروممم کرد که نترسم و ترس بیشتر باعث خطر میشه حتی به مامان بزرگتم چی نگفتم و تا الانشم خبر نداره آخه مامان بزرگت بیشتر بهم استرس میداد نکه 2بار تجربه داشتم دیگه میترسه و از ناراحتی بیشتر بهم استرس میده خلاصه بهانه کردم که حوصله شرکت ندارم و نمیرم شرکت تا اون نفهمه اون روز تا خود شب استرس داشتم دکترمم نبود تا اینکه رفتم سونو گرافی و بهم گفت مشکلی نداری و گل پسرت حالش خوبه
همه چیز آرومه(( یادش بخیر روز عروسیمون ، پسرم با این آهنگ همه چیز آرومه منو بابای تنهایی رقصیدیم من این آهنگو درخواست دادم به دی جی که بگذاره حتی آهنگ پیشوازمم همین آهنگه ))
تا اینکه روز 1شنبه شد و به خیر گذشت و رفتم شرکت اما خیلی با احتیاط صبح زود بابایی و من رفتیم آزمایش بدیم آزمایش قند و دیابت و از این جور چیزا و ساعت 7.30 ازمایشگاه بهم محلول قندی داد گفت 1ساعت دیگه بیا تا دوباره ازت خون بگیرم منم ساعت 8.30 دوباره رفتم یعنی دم آزمایشگاه با بابایی نشستیم تا ساعت 8.30 بشه بابای تو ماشین دراز کشید منم واسه اینکه حوصلم سرنره نشستم پروندهای دوران بارداری و سونو هاتو نگاه میکردم و لیست خرید سیسمونی رو واسه خودم مرور میکردم که چی باید بگیریم
تا اینکه 1ساعت شد و رفتم خیلی حالم بد شده بود چون گشنه بودم از شب قبلش خیلی هم ازم خون گرفته بودن بعد خون گرفتم رفتم کلی وسیله های خوشمزه خریدم خوردم که توهم گشنگیت برطرف بشه گل من
بابای هم منو رسوند شرکت و خودش رفت مغازه اون روز تا عصر حالم هنوز جا نیومده بود فکرشو نمیکردم انقدر ضعیف شده باشم آخه قبلا اینطوری نشدم گل من جدیدا هم احساس میکنم استخوانهام سنگین شده راه رفتن و نشستن و بلند شدن برام سخت شده عین پیرزنها شدم
روز دوشنبه هم که بودم شرکت بدک نبود فقط تنها خبر خوش اینکه زنگ زدم مطب منشی دکتر جونم گفت دکتر اومده منم واسه مشکل داروی پروژسترون ازش سوال کردم که پیدا نمیشه چی کار کنم دکتر جونم گفت پیدا نمیشه دیگه نمیخواد استفاده کنی منم حس ترسم ریخت چون تا نبود خیلی میترسیدم همین که وجودش هست بهم آرامش میده
امروزم که دارم برات مینویسم تعطیل هست رحلت امام خمینیه و مامان بزرگ و بابابزرگ خونه نیستم و بابایتم رفته مغازه و دایی جونتم خونه زندایی هست چون نامزدن فعلا ایشالا خونشون که تمام بشه علوسیشونه هوووورا تا اون موقع تو هم کنارمی تو بغل خودمی و عروسی تنها داییتو میبینی بوووووس
بابایت قبل رفتم به مغازه قول داده فردا که تعطیله مارو ببره بیرون گردش عزیز دلم ایشالا صحیح و سالم به دنیا بیای و تو بغل خودمون 3تایی با هم بریم وااااای فکرشو بکن خوب دیگه پسرم توباره بازم میام و برات مینویسم دیگه باید برم سر وقت نهار درست کردن که بابای واسه نهار میاد خونه تا بعد
بوووووس