امیر بهرادامیر بهراد، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

بهراد پسر آروم و صبور من

چند خبر...

1392/3/14 19:31
242 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفسم 

چند روز بود که برات ننوشته بودم اومدم که برات خبرها رو بگذارم تا بزرگ شدی بخونیش مامانی 

جونم برات بگه که .........

شنبه نرفتم شرکت آخه بهم خونریزی دست داد ناراحتخیلی ترسیده بودم خدایش بابایی خیلی با حرفاش اروممم کرد که نترسم و ترس بیشتر باعث خطر میشه حتی به مامان بزرگتم چی نگفتم و تا الانشم خبر نداره آخه مامان بزرگت بیشتر بهم استرس میداد نکه 2بار تجربه داشتم دیگه میترسه و از ناراحتی بیشتر بهم استرس میده خلاصه بهانه کردم که حوصله شرکت ندارم و نمیرم شرکت تا اون نفهمه اون روز تا خود شب استرس داشتم دکترمم نبود تا اینکه رفتم سونو گرافی و بهم گفت مشکلی نداری و گل پسرت حالش خوبه 

همه چیز آرومه(( یادش بخیر روز عروسیمون ، پسرم با این آهنگ همه چیز آرومه منو بابای تنهایی رقصیدیم من این آهنگو درخواست دادم به دی جی که بگذاره حتی آهنگ پیشوازمم همین آهنگه نیشخند))

تا اینکه روز 1شنبه شد و به خیر گذشتاوه و رفتم شرکت اما خیلی با احتیاط صبح زود بابایی  و من رفتیم آزمایش بدیم آزمایش قند و دیابت و از این جور چیزا و ساعت 7.30 ازمایشگاه بهم محلول قندی داد گفت 1ساعت دیگه بیا تا دوباره ازت خون بگیرم منم ساعت 8.30 دوباره رفتم یعنی دم آزمایشگاه با بابایی نشستیم تا ساعت 8.30 بشه بابای تو ماشین دراز کشید منم واسه اینکه حوصلم سرنره نشستم پروندهای دوران بارداری و سونو هاتو نگاه میکردم و لیست خرید سیسمونی رو واسه خودم مرور میکردم که چی باید بگیریم

تا اینکه 1ساعت شد و رفتم خیلی حالم بد شده بود چون گشنه بودم از شب قبلش خیلی هم ازم خون گرفته بودن بعد خون گرفتم رفتم کلی وسیله های خوشمزه خریدم خوردم که توهم گشنگیت برطرف بشه گل من

بابای هم منو رسوند شرکت و خودش رفت مغازه اون روز تا عصر حالم هنوز جا نیومده بود فکرشو نمیکردم انقدر ضعیف شده باشم آخه قبلا اینطوری نشدم گل من جدیدا هم احساس میکنم استخوانهام سنگین شده راه رفتن و نشستن و بلند شدن برام سخت شده عین پیرزنها شدم زبان

 روز دوشنبه هم که بودم شرکت بدک نبود فقط تنها خبر خوش اینکه زنگ زدم مطب منشی دکتر جونم گفت دکتر اومده منم واسه مشکل داروی پروژسترون ازش سوال کردم که پیدا نمیشه چی کار کنم دکتر جونم گفت پیدا نمیشه دیگه نمیخواد استفاده کنی منم حس ترسم ریخت چون تا نبود خیلی میترسیدم همین که وجودش هست بهم آرامش میده

امروزم که دارم برات مینویسم تعطیل هست رحلت امام خمینیه و مامان بزرگ و بابابزرگ خونه نیستم و بابایتم رفته مغازه و دایی جونتم خونه زندایی هست چون نامزدن فعلا ایشالا خونشون که تمام بشه علوسیشونه هوووورا دلقکتا اون موقع تو هم کنارمی تو بغل خودمی و عروسی تنها داییتو میبینی بوووووسقلب

 

 بابایت قبل رفتم به مغازه قول داده فردا که تعطیله مارو ببره بیرون گردش عزیز دلم ایشالا صحیح و سالم به دنیا بیای و تو بغل خودمون 3تایی با هم بریم وااااای فکرشو بکن خوب دیگه پسرم توباره بازم میام و برات مینویسم دیگه باید برم سر وقت نهار درست کردن که بابای واسه نهار میاد خونه تا بعد

بوووووس

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

الهام مامان علیرضا
15 خرداد 92 23:43
خدا رو شکر که نی نی خوبه
راستی منم با این آهنگ خیلی خاطره دارم
"همه چی آرومه..."



مرسی،دقیقا همه چیز آرومه........
مامان بهراد
19 خرداد 92 10:07
نگران نباش همين استرس باعث ميشه كه اتفاق بدي بيفته حالا ايشاا... كه نيني سالمه هوراااااااااااااااااااااا بهراد جوني هميشه سلامته داره خودشو واست لوس ميكنه ماماني نه كه ميبينه خيلي دوستش داري ميخواد اينجوري ببينه چند تا دوستش داري.فدات




واقعا هم منم همين احساس دارم كه ناز ميكنه واسه من فداش بشم


مرجان مامان آران
19 خرداد 92 12:18
اول قالب نو مبارك
دوم خدارو شكر كه به خير گذشت عزيزمو هيچي نبودددددددددددد
مواظب خودت باش


مرسي عزيزم بابت قالب نو هم راستش قالب قبلي يه روز اومدم ديدم قالب بلاگم پريد متنها هست وگرنه نميخواستم عوض كنم خيلي دوستش داشتم با تلاش بسيار اينو اتخاب كردم كه تصوير بالاشو اصلا دوست ندارم اما هر كار مي كنم تصويرش عوض نميشه رنگبنديشو دوست دارم اما ....