امیر بهرادامیر بهراد، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

بهراد پسر آروم و صبور من

پسرم بهراد به عشق تو زنده ام

 

11ماهگیشه دریای جویبار          


 


 

بهراد

 

هدفمون؟:
در اين وبلاگ سعي داريم خاطرات فينگليمون رو بنويسيم 
تا در آينده دور وقتي بزرگ شد اينارو بخونه تا مثل من و تو
 خواننده عزيز نگيم آه اي كاش كودكيمون رو يادمون بود
به اميد آنكه خداوند بزرگ فرزندي سالم و صالح به من و بابايش عطا كند
 آآآآآآآممــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن 

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

اتفاقات بزرگ در بهراد

پسر گلم تو 24/5/94وقتي با هم نشسته بوديم داشت شبكه پويا شب بخير بچه ها نگاه ميكرد يهو برگشت با تعجب ماه ديد كه داره ميخوابه گفت مامان ماه البته نه به صورت واضح و بلند اما انقدر خوشحال شدم كه نگو اخه بهراد جمله نميگفت و كلمه هم نميگفت يهو اينو گفت هنگ كردم فداش بشم باباش ميگفت نگران نباش بهراد يهو كامل حرف ميزنه الان 4روزم ميشه كه بهراد از كهنه گرفتم روز اول و 2 خوب بود اصلا اذيت نكرد اما روز 3 و 4 همش گند زد به خونم وقتي خرابكاري ميكنه چشماش گرد ميشه و عقب عقب ميره منم ميخندم بهش ميگم مامان جيش داري چرا نميگي فرار ميكنه ...
25 مرداد 1394

گردش به رشت

در تاريخ 94/5/6 با همكاراي ادارم كه باهاشون خيلي دوستم همگي رفتيم مسافرت به رشت و خاطره خوبي بود و خوش گذشت و بهراد هم تجربه هاي خوبي كسب كرد ...
13 مرداد 1394

از شير گرفتن بهراد جونم

بهراد پسر گل من در تاريخ 94/05/14 شروع كردم به ترك دادن بهراد با دارو گياهي بخاطر تلخ بودنش اذيت شده و سعي ميكنه در خواست نكنه اما شبها داستان درست ميشه همش گريه ميكنه و داستانهايي كه تو ذهنم ميمونه روزها هم بهانه ميگيره ومن حواسشو پرت ميكنم اميدوارم اين داستان به خوبي تمام بشه و اينكه تو اين دوروز حس كردم ناخونشو فشار ميده به هم يا فرو ميكنه تو انگشت من انگار استرس داره منم سعي ميكنم بغلش كنم تا بر طرفشه برام دعا كنيد
13 مرداد 1394

گلچین عکس از خرداد تا مرداد ماه

پسرم الان تو 22 ماهه و کارهای جدیدش اینه کلمات جدید یاد گرفته سجاد:اجاد بعدی:ادی به تنهایی از پله ها بالا و پایین میره ،توپ رو به صورت حرفه ای شوت میکنه .تو كار خونه بهم كمك ميكنه و اسباب بازياشو بهش بگم جمع ميكنه ،الان چند روزیه از بچه های فامیل سرما گرفته و بد حاله  براش دعا كنيد ...
4 مرداد 1394

كارهاي جديد

پسرم چند روزيه رفتي تو 21 ماهي و مرد شدي اين روزها عزيز دلم كارهاي وروجكيت زياد شده از مبل ميري بالا و دم پنجره ميشيني و خيابونو نگاه ميكني از پل ها خودت مياي پايين با كمك گرفتن ديوار و ليوان ابتو به راحتي خودت ميخوري و ميبري بغل يخجال جاي ليوانيش چنند   وقتي هم هست ميبرمت تو حياط و كهنتو برميدارم تا عادت كني كم كم جيشتو بگي وقتي ازت ميپرسم با جديت ميگي نه اين نه گفتنت اولين كلمه اي بود كه درست بيان كردي البته مامان و بابا و عزيز و اشغال و كو و جوجو زندايي و دايي ميگيا البته بعضي وقتا انگار تنبليت مياد طوري كه انگار اصلا بلد نبودي ادم به شك ميفته فقط تنها كلمه اي كه ورد زبونته اديسه همون عزيز ميشه ماماني: اني باباي:ب...
1 تير 1394