22 مهر روز بزرگ
ســــــلام به تمام زندگی من سلام به عشقم سلام به اون کسی که با دیدن روی اون
من از همین لحظه زنده ام
پسرم عزیز دلم بلاخره تور و تو این روز دیدم اشک تو چشمام جمع شده و دارم اینارو مینویسم
امیر بهرادم آره پسرم اسمتو تو شناسنامه گرفتیم امیر بهراد چون نذر کرده بودیم
که خدا بهمون سالم بده و اونم بهمون داد
چقدر سخته احساساترو نوشت نمیشه بیانش کرد که تو قلبم چی میگذره وقتی تو رو میبینم
بهرداد مامان بلاخره بعد 9ماه انتظار تو رو دیدم وقتی نگاهت میکنم
اشک تو چشمام جمع میشه از اینکه تو تو شکمم بودی و الان پیشمی
میرم که بنویسم ....
سلام به همگی با تاخیر زیاد اومدم و این خبر خوب رو بدم که بلاخره پسره گلم به دنیا اومد تو 22 مهر مامانی فداش بشه بلاخره پسر نازمو دیدم این چند وققتم نبودم اوضام خوب نبود هم به خاطر زایمان و هم لگن درد داشتم
خوب از پسرم و اتفاقات این چند روز بگم
قبل اتاق عمل:
روز 22 مهر صبح رفتم بیمارستان تا از پسرم نوار قلب بگیرم که اوضاعش چطور اخه روز قبلش پسرم تکون نمی خورد و دکتر مشکوک شده بود نکنه خفه بشه و اون روز صبح رفتم و نوار قلب گرفتم و با استرس منتظر دکتر شدم تا بیاد تشخیص بده که چیکار کنیم ساعت 10 بود که اومد بالا سرم اوضاع منو که دید گفت استرس واسه چی داری نگران نباش و به پرستارا گفت منو اماده کنن که برم واسه زایمان تا اماده بشم و برم تو اتاق عمل دوستام چون فهمیده بودن زنگ میزدن برام و فامیلا و همه برام دعا کردن که ایشالا هردوتا سالم از اتاق عمل بیرون میاید.
خلاصه رفتم تو اتاق عمل قبل اینکه وارد اتاق عمل بشم تو راهرو دکترم با متخصص بیهوشی ایستاده بودن دکتر تا منو دید با لبخند رو کرد بهم و به متخصص بیهوشی که کنارش بود گفت این مریض منو میبینی بلاخره خودشو به زور رسوند تو اتاق عمل منم خندم گرفت خلاصه رفتم رو تخت دراز کشیدم متخصص بیهوشی بهم گفت دوست داری از کمر بیهوش بشی یا بیهوشی کامل
بهشون گفتم هر طور خودتون صلاح میدونید و متخصص بیهوشی رو کرد به دکتر گفت اولین مریضی هست که تصمیمو گذاشت به خود ما و گفت با این استرسی که من ازت میبینم بهتر بیهوش کامل بشی منم اون زمان فقط خدارو صدا میکردم که فقط سالم باشه خلاصه بیهوش شدم و دیگه چیزی یادم نمیومد
امدن توبخش
اومدم تو بخش تو عالم خواب و بیداری بودم که صدای مادرمو میشنیدم که میگفت هدیه نزن دستت درد میگیره بعدا نمیتونی به بچه شیر بدی اخه من از درد می کوبیدم به دیوار و داد میزدم وقتی حالم بهتر شد دیدم مامانم بابام و داداشم و زنداداشم و شوهرم بالاسرم هستن بعدا تو زمان ملاقات همکارام اومدن دیدنم و ساعت 4.30بود که پسرمو اوردن اخه سیاست بیمارستان این بود که در زمان ملاقات اصلا بچه رو نمیارن که مریض نشه
وقتی که اوردنش داشتم از استرس و خوشحالی میمردم گیج شده بودم پرستار وقتی آوردش فقط نگاهش میکردم اشک تو چشمام جمع شده بود و به مامانم گفتم پسرم سالمه مامان
مامانم گفت آره سالمه و این یک دنیا برام ارزش داشت بعدش بغلش کردم و بدنشو بو کردم چه حس خوبی داشت بغلش کردم و بهش شیر دادم
واقعا راسته که میگن وقتی بچتو ببینی تمام درد زایمان یادت میره منم از اون لحظه انگار یه نیروی قویتری بهم خدا داد که با درد کنار اومدم
:مرخص شدن وامدن به خانه
خلاصه ما روز 23 مهر ساعت 6 غروب مرخص شدیم و من و بهرادم و مامان خودم همراه بابای بهراد رفتیم به سمت خونه
حس خوبی بود همیشه وقتی تو ماشین مینشستم رو پام کسی نبود اما اون روز بعد 9ماه انتظار پسرم بهراد رو پاهای من اروم خوابیده بود و خداروشکر همه با لب خندون رفتیم خونه
دم در خونه که رسیدیم همه منتر بودن بابام داداشم زنداداشم پدرشوهرم و مادرشوهرم و جاریم وشوهرش متاسفانه خواهرشوهرام نبودن چون مال این شهر نیستن و بچه هاشونم مدرسه داشتن
خلاصه بعد خون ریختن زیر پامون رفتیم خونه و پدرم واسه بهراد اذان تو گوشش خوند همه قربون صدقه پسرم میرفتن هرکس یه چیز میگفت که شبیه کی هست اما به این نتیجه رسیدن که شبیه من هست بعدش همگی نشستیم فیلمی که پرستار برام گرفته بود از اتاق عمل دیدیم
شبها بدجور سخت بود و شب بیداری داشتیم با مامانم آخه بهراد همش رفلکس معده داره و واقعا سخته بیداری و خواب بودنش فرقی نمیکنه باید مراقبش باشی که شیر که بالا میاره خفش نکنه بهرادم بنده خدا بردیمش دکتر یه کیسه دارو داد خداروشکر فقط زردی نداشت شبها همش استرس و گریه میکردم چون میترسیدم از حالتهای بهراد اما خداروشکر الان کنار اومدم
بعد 5 روز به دنیا اومدن بهراد بردیمش واسه آزمایش کف پا و تست شنوایی تست شنوایی پزشک گفت قبول نشد انقدر گریه کردم بعدش گفت خانوم ناراحت نشو شاید جرم داره 2هفته دیگه بیا منم اومدم خونه خیلی سخت بود
خلاصه هرروز مهمان داشتیم و سرمیزدن و شبهام خودمون بیدار باش بودیم با مامانم تا روز 10 حمام که شد زن عموم اومد منو شست و پسرمو شست و تمام شد قرار بود مهمان دعوت کنم اما نشد چون خواهرشوم برای دخترش خواستگار اومده بود با 10 حمام من یه روز افتاد و جشن داشتن و مادرشوهرم و جاریام رفتن منم گفتم وقتی نیستن فامیل شوهرم واسه چی بگیرم و کنسل شد
خلاصه روزها میگذشت منم در کنار این همه سختی دانشگاهم میرم یه بدی داره متوجه شدم وقتی میرم بهراد مجبور شیر منو از شیشه شیر بخوره وقتی میام بهش شیر بدم احساس میکنم قهر میکنه و شیر نمیخوره انقدر باید قربون صدقش برم تا بخوره
تا به امروزم که 20 آبان هست 5بار بردیمش دکتر اما هنوزم رفلکس خوب نشده و من خیلی نگرانم و واقعا خسته شدم آخه نه خوابیدش برای ما آرامش بخشه نه بیداریش هر لحظه میترسم تو خواب بالا بیاره و براش خطر داشته باشه
کلی عکس ازش دارم و براتون میگذارم ببییند