شب یلدا
جونم براتون بگه که من 30 آذر کلاس داشتم و تا 6کلاس بودم و بعدش تا برسم خونه و آماده بشم برم خونه مامانم شد 7 و شب با بهراد و بابایی اونجا بودیم دور هم جمع شدیم خیلی خوش گذشت من بودم بهراد و باباییش و دایی و زندایی و مادربزرگ خودم (مادری)
امسال اولین سالی بود که بهراد شب یلدا با ما بودو خاطره خیلی خوبی برام بودو حس خوبی از اینکه مادر شده بودم
بهراد مامانی ایشالا عمرت به اندازه یلدا زیاد باشه
خبر بدی اینکه پسر گلم دقیقا از دیشب کاملا حس کردم دیدش بیشتر شده و دوستداره همه جارو ببینه و دیشب تا 3بیدار بود و نه شیر میخورد نه پستونک و میگفت فقط بغلم کن کنجکاوی کنم تو اون تاریکی داشت اتاقو برنداز میکرد
از دو چیز ناراحتم:
یکی اینکه پسرم به خاطر سرما نمیتونه بره تو اتاقش و چیزهای قشنگ نگاه کنه آخه ما هنوز پکیج نگرفتیم و خونمون 1بخاری بیشتر نیست موقع ساخت لوله بخاری جاش 1دونه ساخته شد و مشکل داریم و اتاقهای دیگه سرده
دومی اینکه بخاطر رفلکس بهراد تو همه عکساش پیشبند بستم آخه یک لحظه هم نمیشه برداشت میریزه و تو عکسا لباسهاش معلوم نیست واسه همین پس فردا پسرم که بزرگ شد میگه مامانی لباس نداشتم همش یه جوره
اینم عکسای شب یلدا منو بهراد و بابایی