يه خاطره بد(ضربه خوردن سر بهراد)
جونم براتون بگه كه ما 5شنبه صبح حركت كرديم به سمت دماوند واسه عروسي خواهر زاده شوهرم
تا ديروز كه شنبه بود اونجا بوديم خوب بود خوش گذشت اما موقع برگشت
تو آستان مقدس امامزاده اسماعیل(ع) فیروزکوه بعد نماز داشتيم برميگشتيم سوار ماشين بشيم
همسر گرامي داشت از رو جوب آب رد ميشد پاش ليز ميخوره و تا زانو ميره تو جوب و تعادلش بهم ميخوره
و ميفته زمين جوري كه بهراد بغلش بود ميفته رو بهراد و بهرادم سرش ميخوره رو كف خيابون
كلي گريه ميكنه منم انقدر ترسيده بودم كه نگو شوهرمم از ترس تمام صورتش زرد ميشه
فشارش ميافته خودشم دستو پاش زخم ميشه و درد شديد ميگيره
هركار كرديم بهراد ساكت نميشد تا اينكه كاملا اتفاقي با اون وضع شوهرم بهراد دادم بغلش
ديدم ساكت شد انگار درد خودش يادش رفته بود فقط نگران باباش بوده البته گريه ميكرد اما كمتر
انقدر امام حسين صدا كردم كه نگو خيلي ترسيدم گفتم نكنه زبونم لال ضربه مغزي شده باشه
چون ضربش شديد بود اما بخير گذشت فقط سرش باد كرده
اما همش بهانه ميگرفت پسملم چشم خورد اونجا
بتركه چشم حسود
ديشبم كه رسيديم خونه دوبار كنار ميز عسلي نشسته بود فكر كرد ديوار تكيه داد
كلش بازخورد به لبه ميز كلي گريه كرد مامان فداش بشه
راستي 7شهريور تولدم بود و شوشو عزيز سوپرايزم كرد
و همونجا واسم كيك گرفت و جشن گرفتيم دستش درد نكنه و 1سكه پارسيانم بهم داد
دوستان كلي عكس بايد بگذارم عقبم حتي عكس 10 ماهگيشم نگذاشتم دسترسي ندارم عكس بگذارم ببخشيد