امیر بهرادامیر بهراد، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

بهراد پسر آروم و صبور من

يه خاطره بد(ضربه خوردن سر بهراد)

1393/6/9 9:06
183 بازدید
اشتراک گذاری

جونم براتون بگه كه ما 5شنبه صبح حركت كرديم به سمت دماوند واسه عروسي خواهر زاده شوهرم

 

تا ديروز كه شنبه بود اونجا بوديم خوب بود خوش گذشت اما موقع برگشت

 

تو آستان مقدس امامزاده اسماعیل(ع) فیروزکوه بعد نماز داشتيم برميگشتيم سوار ماشين بشيم

 

همسر گرامي داشت از رو جوب آب رد ميشد پاش ليز ميخوره و تا زانو ميره تو جوب و تعادلش بهم ميخوره

 

و ميفته زمين جوري كه بهراد بغلش بود ميفته رو بهراد و بهرادم سرش ميخوره رو كف خيابون ترسو

 

كلي گريه ميكنه گریهمنم انقدر ترسيده بودم كه نگو شوهرمم از ترس تمام صورتش زرد ميشه

 

فشارش ميافته خودشم دستو پاش زخم ميشه و درد شديد ميگيره غمگین

 

هركار كرديم بهراد ساكت نميشد تا اينكه كاملا اتفاقي با اون وضع شوهرم بهراد دادم بغلش

 

ديدم ساكت شد انگار درد خودش يادش رفته بود فقط نگران باباش بوده البته گريه ميكرد اما كمتر

 

انقدر امام حسين صدا كردم كه نگو خيلي ترسيدم گفتم نكنه زبونم لال ضربه مغزي شده باشه

 

چون ضربش شديد بود اما بخير گذشت فقط سرش باد كرده

اما همش بهانه ميگرفت پسملم چشم خورد اونجا غمگین

بتركه چشم حسود غمناک

ديشبم كه رسيديم خونه دوبار كنار ميز عسلي نشسته بود فكر كرد ديوار تكيه داد

 

كلش بازخورد به لبه ميز كلي گريه كرد مامان فداش بشه غمگینبوس


راستي 7شهريور تولدم بود و شوشو عزيز سوپرايزم كرد

 

و همونجا واسم كيك گرفت و جشن گرفتيم دستش درد نكنه و 1سكه پارسيانم بهم داد

 

دوستان كلي عكس بايد بگذارم عقبم حتي عكس 10 ماهگيشم نگذاشتم دسترسي ندارم عكس بگذارم ببخشيد

 

 

پسندها (1)

نظرات (3)

مامان امیرعلی
9 شهریور 93 11:13
وای خدای من بمیرم الهی اشکم در اومد خدا راشکر چیزی نشده وای چی کشیدین
مامان پریسا و بابا مهرداد
9 شهریور 93 11:56
الهی هیچ وقت چشم نخوری آقا کوچولوی خوشملی.. سالم و سلامت باشی کنار مامان و بابای خوبت وبلاگ قشنگی داری عزیزم به منم سر بزن خوشحال میشم
مامان بهراد
12 شهریور 93 11:52
وای خیلی ناراحت شدم مامانی هر روز برای پسر گلت اسفند دود بکن. دندون درآوردنش هم مبارک مرسي هرشب اينكارو ميكنم