امیر بهرادامیر بهراد، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

بهراد پسر آروم و صبور من

در22 مهرتولدت چه گذشت

بهراد جونم در 22مهر92  در ساعت 11.55 ظهر در زمان اذان به دنیا اومدی گلم و من و بابايي از همون لحظه تو رو نذر امام زمان كرديم و ماهيانه يه مبلغي رو ميگذاريم كنار كه در تولد امام زمان خرج بشه يا تو مساجد بگذاريم يا امام زاده ها و امسال تو همون روز صبح  زيبا حالا 1ساله شدي و وقت اين رسيده بود كه بري واسه واكسن زدنت ساعت10.30 رفتي واكسن زدي و ماماني چون شركت بود نبود عزيزجون و بابا بردنت و من همش با تلفن در ارتباط بودم نگران واكسنت و بعدش ساعت11به بعد بود كه بابايي و تو اومدين دم شركت كه 3تايي بريم واسه آتليه و رفتيم عكاسي  والد عکس خوشمل گرفتيم و تو هيجان زده شده بودي و آقاي عكاس تا ميومد عكس بگيره چهار دستو پا ب...
27 مهر 1393

زيبا و به يادموندنيترين روز زندگي من

بهراد عزيزم الهي مامان قربونت بشه فداي قدو بالات بشم تو ديروز بزرگترين كادو دنيارو بهم دادي و باعث شدي به يادموندنيترين روز و زيباترين روز زندگي واسه من باشه ديروز غروب ساعت 6 من تو آشپزخانه كه بودم ديدم چهار دستو پا تند تند اومدي سمتم و مثل هميشه با اون دستاي كوچولو و خشگلت پاهامو گرفتي و خواستي بلند بشي وقتي بلند شدي ماماني مثل هميشه قربون صدقت رفت و تو برگشتي گفتي (ماماماما) من دلم از خوشحالي پر گرفت بغلت كردم و كلي بوست كردم چون اولين بار بود كه صدام ميكردي دومين كاري كه واسم زيبا و عجيب بود اين بود كه يه اسباب بازي پيانو داري ديشب ديدم تو خلوت خودت مثل هميشه كه داشتي بازي ميكردي پيانو رو برداشتي و داري آهنگ ميزني اونم نه اتفاقي اومدم...
20 مهر 1393

آنچه در كرمانشاه گذشت

اول سلام به دوستاي خوبم بعدش اينكه يه مدت آپ نكردم شرمنده بلاخره لپ تاپ درست نشد و یه لپ تاپ دیگه خریداری شد الان راحت شدم البته اون مال عهد بوووووق بود ایناهاش         بگذریم ما روز دوشنبه در تاریخ 7 مهر حرکت کردیم ساعت 10صبح به سمت همدان تا شب اونجا بخوابیم به دلیل مسافت زیادتا کرمانشاه قرار بر این بود شب همدان بخوابیم تا صبح روز 8 مهر بریم کرمانشاه  اینم گلک من که پشت ماشین واسه خودش جایگاه داشت انگار اتاقش بود حال می کرد واسه خودش خواب و بازی و تماشا قبل همدان هم یه روستایی به نام قره گوزلو بود نرسیده به اسد آباد جای قشنگ و خوش آب و هوای بود بیشتر فیلم گرفتم تا عکس و نهار ه...
16 مهر 1393

روزت جهاني كودك مبارك

بهراد گل من روزت مبارك ايشالا بزرگ ميشي و روزي ميرسه كه روز دانش آموز و روز دانشجو و بعد در آينده روز پدر رو بهت تبريك ميگم قربونت بشم ماماني صبح كه بيدار شدم بوسيدمت   و اومدم اداره و ديدم امروز روز كودك هست زنگ زدم به بابايي كه خواب بود گفتم 1بار ديگه از طرف من ببوستت و برگشتن به مناسبت اين روز شيريني بخرم دلم ميخواست ميتونستي بخوري و حاليت بشه من و بابايي خيلي دوست داريم و تو هم خيلي بابايي هستي ...
16 مهر 1393

کار و علایق بهراد در شروع 12 ماهگی

به کمک مبل یا هرچیز دیگه ای بلند میشه می ایسته و میشینه متوجه حرفای من و باباش میشه وقتی تشویق یا دعواش کنیم یه کاری که بهش بگم نکن نرو انجام نمیده با کارهاش بهمون میفهمونه چی میخواد و حتی حرف میزنه اما ما زبونشو نمیفهمیم  استاد پاره کردن دستمال کاغذی و کاغذ تکیه به دیوار میده خودش به تنهاییبعدش خودشو سور میده و میشینه شبها دیر میخوابه 2یا 1.30هرکار میکنم نمیخوابه  کنجکاوی شدید و همینطوز علاقه به خالی کردن وسایل تو ساکش عاشق انگور غافل بشم گداشته تو دهنش  جایی بریم موقع تعارف غذا توقع داره بهش تعارف کنید چون سریع دست دراز میکنه که برداره عاشق حمام و آب بازی از پله هم بالا میره و رو مبل نشسته...
30 شهريور 1393

بهراد 11 ماهگی

بدون شرح   گریه گلکم در زمان التماس که بغلم کن اولین خلاف در تغذیه نادرست (پفک) آقا بالای منبر شیطنت کودکانه بیدار کردن بابای خوابیده   کنجکاوی سر ضبط دایی جونش مراحل دامادی قند عسل ...
28 شهريور 1393

دندونهاي بالايي جيگملم

بدون مقدمه چيني اينو بگم كه : ساعت 11.10 صبح 15 شهريور كه امروز هست مامان جونم دوباره زنگ زد و گفت كه بهراد دندون بالاشم در اومده البته بگما در اومده منظور اينكه دندونش هم سطح لثه هست و بالاتر نيومده دندون قبليشم همينطور هنوز كامل بالا نيومده فداش بشم بوووووووووووووووووووووووس يه خاطره شيرين : ديروز بوديم جهاز برون پسرعموم اونجا يه خانومي اومد شربت و شيريني و ميوه تعارف كرد عين سه دفعه بهراد دست دراز كرد سمت شربت و ميوه كه من ديدم بهراد واقعا مستقل شده و خودش ميخواد برداره به خانومه گفتم لطفا به پسرمم بديد نميبينيد دست دراز ميكنه سمتش اما شما دو دفعه از جلوش رد شديد تا اينكه خانومه بهش تعارف كرد و اونم داشت از تو شيريني ها انتخاب...
15 شهريور 1393

يه خاطره بد(ضربه خوردن سر بهراد)

جونم براتون بگه كه ما 5شنبه صبح حركت كرديم به سمت دماوند واسه عروسي خواهر زاده شوهرم   تا ديروز كه شنبه بود اونجا بوديم خوب بود خوش گذشت اما موقع برگشت   تو آستان مقدس امامزاده اسماعیل(ع) فیروزکوه بعد نماز داشتيم برميگشتيم سوار ماشين بشيم   همسر گرامي داشت از رو جوب آب رد ميشد پاش ليز ميخوره و تا زانو ميره تو جوب و تعادلش بهم ميخوره   و ميفته زمين جوري كه بهراد بغلش بود ميفته رو بهراد و بهرادم سرش ميخوره رو كف خيابون   كلي گريه ميكنه منم انقدر ترسيده بودم كه نگو شوهرمم از ترس تمام صورتش زرد ميشه   فشارش ميافته خودشم دستو پاش زخم ميشه و درد شديد ميگيره   هركار ك...
9 شهريور 1393