امیر بهرادامیر بهراد، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

بهراد پسر آروم و صبور من

آلبوم فينگيلمون بهراد ( بهبش)

  واسه ديدن تصاويري از فينگيلمون ادامه مطلب رو يه نگاهي بنداز نظر هم يادت نره     خواستم عکس ازش بگذارم اما عکس سونو اصلا معلوم نیست سرو ته بهرادم کجاست از نظر کیفیت منظورم نیست این سونو مال تاریخ 92/2/21 هست ر این سونو مال تاریخ 92/3/11 هست این سونو مال تاریخ 92/4/22 هست   این سونو مال تاریخ 92/06/03 هست این سونو مال تاریخ 92/06/26 هست   ...
26 شهريور 1392

چندخبر 2...

اول سلام به پسر خوبم که مدتی بود نیومدم مطلب براش بریزم و سلام گرمی به دوستای بلاگ نویسم    جونم براتون بگه وقت نشد بیام زود آپ کنم بازم نت در درسترس نبود   کلی خبر دارم ...   اول از همه بگم یک سری کتاب تازه واسه پسرم خریدم   تو آلبوم خاطرات قبل اومدنش ریختم میتونید ببینید   خوب میرم سر اصل مطلب جونم براتون بگه که من از شنبه اداره دیگه نرفتم   استعلاجی گرفتم چون واقعا برام سخت بود رفت و آمد وخیلی چیزهای دیگه    13 شهریور رفتم دکتر معاینم کرد و آمپول داد واسه رشد ریه پسرم   و گفت 3تارو یه روز بزن و 3تا دیگرو فردا اون روز خلاصه این...
20 شهريور 1392

باز كردن سيسموني بهراد

عشقم نفسم بهراد ماماني   ديروز كه تعطيل بود بابابي تا قبل ظهر موند خونه بعدش رفت سر كار    صبح تا ظهر منو باباي رفتيم سراغ اتاقت عزيز دلم و دوتايي دوربين آماده كرديم   نشستيم و با هم سيسمونيتو باز كرديم و كلي چيزهاي خنده دار توش بود    كه اين فيلمو وقتي بزرگ شدي نگاه كن عزيز دلم اينجا هم نميتونم بگذارم   چون فقط اينجا حجم پايين قبول ميكنه و اون فيلم حدودا 45 دقيقه طول كشيده   ماماني كه ديگه از نفس افتاد تا همه رو معرفي كنه   خلاصه باباي هم پرده اتاقتو اندازه گرفت و ديشب كه از سر كار برگشت   اومد و و پرده رو نصب كرد قشنگ شده ...
12 شهريور 1392

تولدم مـــــــبــــــــــا رکـــــــــــ...

امرزو روز خودمه پسرم مطلب اختصاص داره به خودم    با اجازت پسرم از خودم بنویسم اجازه میدیییی؟؟؟   من امروز رفتم تو سن  دیدگه پیر شدم هههههههه   عزیزم از دیشب برات بگم که چی شد   بابایی دیشب دورو ور ساعت 9.30 زنگ زد که من باشگاه هستم   البته من دیدم صداش پخش میشه مشخص بود تو سالن باشگاه هست   خلاصه بهم گفت ظهری داشتم میرفتم مثل اینکه یه 50 هزار تومانی از جیبم افتاده   و تازه متوجه شدم ببین تو راه پله ها نیست منم از همه جا بی خبر گفتم باشه   قطع کن میرم میگردم بهت زنگ میزنم منم پاشودم رفتم   در رو که باز کردم تا برم سمت...
7 شهريور 1392

آخرين مهمان مامان و بابا

پسر عزيزم خوشگلم   امروز 05/06/92 مهمان دارم دوست بابايي هست   اون ميخواد بياد واسه اتاقت تاقچه چوبي بزنه   واسه همين بابايي دعوتش كرد كه شامم با خانومش بياد   اين آخرين مهماني هست كه من و بابايي دوتايي پذيراي مهمان هستيم   اگه خدا بخواد بعدش تو به دنيا مياي و از اون به بعد    3تايي پذيراي مهمانهاي عزيزمون هستيم   در گير بودم كه چي درست كنم كه بهم زياد فشار نياد اولش خواستم   جوجه كباب درست كنم باباي رايمو زد گفت درسته آسونه    اما من بايد به دوستم تو نصب تاقچه كمك كنم    و ديگه وقتي نميمونه كه برم جوجه ك...
5 شهريور 1392

درد لگن و مابقی ماجرا

    بهراد شیرین مامانی پسر  باهوش و صبورم     دیروز غروب درد شدید داشتم هم از لگن و کشیدگی رحمم خیلی ترسیده بودم زنگ زدم مطب منشی گفت... تا شب اگه ادامه داشت برو بیمارستان منم دست به دامن خدا پیغمبر شدم   تا اینکه صبح شد رفتم شرکت دیدم بازم درد دارم اما کمی بهتر شده بود   رفتم پزشک شرکتمون و گفتم واسم سونو بنویسه تا بعد شرکت برم   و ساعت 4 بودم سونو گرافی و ساعت 4.45 رفتم داخل   دکتر سونو گراف عکس سر و شکم و دست و پاشو بهم نشون داد   و حتی بهم گفت این لپ ها و چشم و لباشه اما من که اصلا نفهمیدم   فقط تنها چیز...
3 شهريور 1392

مامانی مسافرت بخاطر من ممنوع تا 2 آبان

سلام گل پسرم قند عسلم     جونم برات بگه که ...   پریشب اومدم برات یه لالایی بخونم رفتم رو تخت داز بکشم یه هو دیدم ...     یه چیز قلمبه اومده بالا اونقدر که   متوجه شدم یه جایی از بدنته پسرم قربونت بشم     بووووووووووس    انقدر ذوق کردم که نگو باباییت داشت تی وی نگاه میکرد   صداش کردم اومد نگاه کرد   خندید هرچند بابایی ذوقشو نشون نمیده عادت نداره احساسات بروز بده   اما میدونم دوستت داره پسرم     خلاصه منم با چه ذوقی و همونطور که اشک تو چشمام حلقه زده بود &nbs...
30 مرداد 1392

احتمالا آخرين هفته کاری

سلام بهرادم   سلام تمام دنياي من   سلام به اون قلب كوچولوت كه با زدنش (تاپ تاپ )   منو به زندگي و آرزوي ديدنت نزديك ميكني    پسر نازنيم پسر صبورم فقط 10هفته ديگه مونده بازم صبوري كن   كه من و بابايي شب و روز به اين اميد ميخوابيم و بيدار ميشيم كه يه روزي   از همين صبحهاي زيباي خداوند وقتي چشم باز كرديم    تور رو جلو چشممون ببينيم و هميشه يادمون باشه كه ...   خداوند بزرگ ترين لطف رو در حق من و بابابت كرده     دوستت دارم       پسرم اونقدر دوست دارم كه ن...
27 مرداد 1392

فقط10 هفته

سلام گل پسرم قند عسلم شير شكرم بهراد گلم   پسر باهوش و صبورم...     امروز ماماني رفت تو 30 هفته فقط 10 هفته ديگه مونده تاقرارملاقات من و تو     فقط 10 هفته ديگه نميدوني چه حس خوبي دارم  تصورش هيجان انگيز        چه برسه به اينكه تو واقعيت بياي تو بغلم ،     جونم برات بگه كه ماماني اين روزا شبها اصلا راحت نميتونه بخوابه     و همش درد لگن داره و صبحا به زور از خواب بيدار ميشه تا بيادسر كار     اما همه اينها مي ارزه وقتي بدونم تو سالمي به قول گفتني      ...
22 مرداد 1392